تمام راه برگشت بارون بود که باد می کوبوندش به شیشه . شب همه از خستگی بیهوش بودیم و فکر نکنم کاشان هیچ سالی به خودش انقدر بارون ذیذه بود که اون چند روز دید . تا درو ظهر باز کردم  یه جور عجیبی همه جا ساکت بود . خاله با یه ساک مشکی وسط هال واستاده بود . من گیج فکر کردم باید خوشحال باشم . مامان  کشیدم کنار و آروم گفت ما باید بریم ... . من باز احمق خوشحال گفتم ... . گفت : نریمان فوت شده ... . جا نخوردم , شاید اون موقع هم با این که هیچی نمی ذونستم اما منتظرش بودم ... . فقط به مامان  قول دادم که باشم  ... از همیشه ... . گلنار خواب بود , مامان رفت , گلنار با جیغ از خواب پرید . پرده هارو کشیدم محکم کنار , همه جا عادی بود .اون لحظه و اون موقع و تمام لحظه ها و روز ها و ماه های بعدش همیشه به این فکر کردم که را برای من همه چیز عادی بود . نریمان مرده بود  ... اما ... برای من نریمان مگه قبلا زنده هم بود ؟ ... برای بار 2 ام  همه شکستن و سیاه پوشیدن ... اشکان ... و ... حالا ... نریمان ... . شاید وقتی پرده هارو  می کشیدم میخواستم داد زده باشم که ... که ... ای مردم ... نریمان مرده که ما زنده باشیم ... می حواستم بگم اون میره که به ما بگه بمونیم ... اما ... هیچ کس نشنید ... مرگ نریمان بی رنگ تر از سیاهی لباس سیاه خاله بود , ... زمان می گذره و ... تو هم تو گذر لحظه ها ورق می خوری ... الان 4 سال گدشته ... اما ... اونجا تاریخ داره تکرار میشه... من هنوزم منتظرم ... منتظر نفر بعد ... منتظر تا اونم با حماقتاش ... . اره ... من نمی خوام اما می بینم تمام اونایی رو که اونا داشتن و از داشته هاشون به نداری کشیده شدن ... باور کن سخته ... باور کن منتظر بودن سخته ... همیشه مرز بین جسارت و حماقت باریکه ... اما ... هیچ وقت معلوم نیس کدوم حماقت کدوم جسارت ... امروز هم اومد ... نریمان به یادت بودم ... اما ... آدمایی که دارن زندگی رو از یاد می برن چی کار کنم ؟ ... امسال هم مامان شب تو دفتر خاطراتش می نویسه نریمان پرپرم در کنار اشکان آرام بخواب ... اما ... مامان من خوابم ... من ... تو ... همه ما ... هرچند فردا هم خورشید طلوع میکنه ...

نظرات 13 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 09:52 ب.ظ http://www.adinehbook.com

بازاریابی اینترنتی ... هر کلیک 80 ریال ... به ما سر بزنید.

آرزو یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 10:19 ب.ظ

تو که بیداری بگو ما همه خوابیم در به در تشنه به دنبال سرابیم.
جدا نمیدونم چیکار باید بکنم که حداقل به خودم ثابت بشه زنده ام و دارم زندگی میکنم!

علی دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 09:07 ق.ظ http://coolboy6929.googlepages.com/home

شماها چرا اینقدر از مرگ حرف میزنین؟ چرا اینقدر سیاه ؟!!!

حمید دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 10:29 ق.ظ

زندگی می تونه سخت باشه . مثل یه گذرگاه تنگ و تاریک . همه اینو خوب می دونیم . ولی چاره ای نیست باید گذشت ازش . پس باید دنبال بهترین گذر باشیم . و همیشه به این فکر کنیم توی مسیرمون از خودمون چی بجا می ذاریم .

زهرا جمعه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 02:36 ق.ظ http://live-love-laugh.blogfa.com

گلی نریمان اشکان اینا کین؟ البته اگه فرقی میکنه این دفعه چون زیاد در جریان این چیزی که تعریف کردی نبودم زیاد حستو درک نکردم ولی می دونم این حس چیه که وقتی یکی بمیره و فقط برای تو مهم نباشه! اگه منظورت این بوده باشه . این دفعه خبر دادی آپ شده اومدم دفعه های دیگه هم این کار رو بکن.

پرند شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 11:49 ق.ظ http://dirooz-emrooz-farda.com

سلام. فکر کنم یادمه اونروزی که پسرخاله ت فوت کرد (درست میگم دیگه؟ اگه اشتباه نکنم سکته کرده بود؟!) یه خبری هم از ما بگیری بد نیست! یادی هم از ما بکن!!!
راستی فارسی نوشتنت مبارک

golbarg یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 08:45 ب.ظ

nakheyram parand khanoom aslan yadi azat nemikonam paria omade doostan o sepordi be ... . aslan to maloom hast kojae? na khabari na chizi ... khosh migzare valia ! ok doostan be jaye ma ! amma talabkare ham nabashima ;)

عروسک کوکی یکشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:55 ق.ظ http://www.ninijooneman.blogfa.com

سلام گلبرگ...منو که می شناسی....نمی دونم اینا راجع به کیا بود.....فردا آره خورشید طلوع می کنه....اما.....یعنی منم طلوع می کنم؟دوباره...از اول؟

علی شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 03:01 ب.ظ http://koodak-e-gostakh.blogspot.com/

شاید یک روز از خواب بیدار شی و بینی تنها کسایی که بیدار بودن همون اشکان ها و نریمانها بودن...شاید هم برعکس...حماقت و جسارتی وجود نداره...ما یک عده عروسکیم بازی د اده می شیم و می ریم....به همین راحتی و حتی شاید از این هم راحت تر...اما من می خوام خیال کنم که بیدارم و خودم دارم همه کارامو می کنم.کاش می تونستیم آزادانه حتی مرتکب بدترین حماقتها بشیم دیگه چه برسه به....متاسفم.مرگ هر جوونی من رو متاسف می کنه...امیدوارم سومی دچار اون حماقت نشه و اگر شده زود خلاص شه...میشه کمکش کرد...میشه...من اینو می دونم...هم می دونیم...چرا استعفا؟؟؟!!!

سعیده دوشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 07:05 ب.ظ http://www.beedari.persianblog.com

گلبرگ عزیزم انقدر خاص و خوب نوشتی که با خوندن بعضی جملات ی جورایی می شدم ...
با عبور از همه خطوطی که نوشتی چون حرف خاصی ندارم ٬ اما برای جمله اخر می نویسم :
گلم
دلم
به آفتاب فردا بیندیش
که برای تو طلوع خواهد کرد...

سعیده یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:21 ب.ظ

هیچ کس انگار حوصله نوشتن نداره

panaali جمعه 29 دی‌ماه سال 1385 ساعت 08:01 ب.ظ http://namnak.ir

beauty

o2 جمعه 16 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 05:56 ب.ظ http://dawnload-rap98.blogfa.com/

سلام
چطوری؟

وبلاگت خیلی باحاله اگر بخوای من لینکت میکنم تو هم اگر دوست داشتی منو لینک کن

بابای

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد